مولوی و تجربه وجودی غربت
بدست Arash Naraghi • 11 جولای 2013 • دسته: مقالات
مولوی و تجربه وجودی غربت *
زندگی مولانا از همان اوان کودکی تا حدود سن ۳۴ سالگی یکسره در دربدری و کوچ سپری شد. مولانا در بخش عمده ای از زندگی خود، خصوصاً در ایّامی که شاکله اصلی روح و منش وی شکل می گرفت، “مسافری آواره” بود. هرگاه که آن کودک خراسانی به کویی دل می بست، و با کودکان کوی و برزن انسی می گرفت، بانگ رحیل برمی خاست، و کاروان به سوی دیاری تازه، شهری غریب و مردمانی بیگانه می شتافت. این کودک خراسانی هرگز مجال نیافت که در جایی ریشه بدواند. این دربدری در دیار غربت، و سفر دائم در میان اقوام و فرهنگهای بیگانه وضعیت وجودی مولانا را عمیقاً تحت تأثیر قرار داد. به گمان من، تجربه دربدری، غربت و مهاجرت بی بازگشت، که وجه ممیز زندگی مولانا در دوران کودکی و نوجوانی بود، دست کم دو احساس وجودی عمیق را در روح حساس این کودک لطیف و شاعرپیشه خراسانی برانگیخت، احساسات عمیقی که هرگز تا پایان عمر دامان او را رها نکرد، و بلکه در گذر زمان استعلا پذیرفت و از حدّ یک احساس یا انفعال روانی فراتر رفت و به نوعی وضعیت وجودی اکتشاف آمیز تبدیل شد. این احساسات رفته رفته مولانا را در موقعیتی قرار داد که بتواند با لایه های ژرفتر هستی تماس برقرار کند، و درک عمیقتری از سرشت سوگناک وضعیت بشری در این عالم بیابد. آن دو احساس عمیق کدام بود؟
احساس نخست، حس عمیق و دردناک “غربت” بود. درد غربت از جمله عمیقترین تجربه هایی بود که روح حساس مولانا در دوران کودکی و نوجوانی آزمود. سفرهای دائم و مهاجرت بی بازگشت خاندان بهاء ولد، مولانا را عمیقاً با وضعیت “غربت” آشنا و درگیر کرد. “غربت” به معنای دقیق کلمه عبارتست از “دوری از خانه” یا “بی خانمانی”. مفهوم “غربت” عمیقاً با مفهوم “خانه” به هم پیوسته است. بنابراین، برای آنکه درک عمیقتری از معنای “غربت” داشته باشیم، باید معنای “خانه” را بکاویم و بشناسیم.
اما “خانه” چیست؟ “خانه” به معنای دقیق فلسفی، “حریمی” است که دو ویژگی اصلی دارد:
اوّل آنکه، “خانه” حریمی است که تو در آن احساس امنیت و آرامش، و صداقت می کنی. خانه حریم “امن” است برای آنکه در محدوده آن خود را از تیررس آفات و مخاطرات، خصوصاً خطر “نگاه” و “داوری” دیگران، تا حدّ زیادی ایمن می یابی. امنیت خانه فقط از نوع امنیت فیزیکی نیست، بلکه مهّمتر و بالاتر از آن فرد در حریم خانه از نگاه موشکاف و منتقد دیگران ایمنی دارد. در حریم خانه “چشم” بیگانه یا نامحرم تو را نمی پاید، و بنابراین، لازم نیست از داوری دیگران بیمناک باشی. به همین دلیل خانه حریم آرامش هم هست. روح آدمی در سایه سار امنیت، آرامش می یابد. و همین امر خانه را محل آسایش و بهترین مکان برای استراحت و تمدد اعصاب می کند. اما بالاتر از آن، در حریم امنیت و آرامش خانه روح خجول یا پنهانکار ما ایمنی می یابد و نقشها و نقابهایش را تاحدّ زیادی فرومی ریزد، و به تو مجال می دهد که به آسودگی خودت باشی. “خانه” حریمی است که فرد می تواند تا حدّ زیادی خود را عاری از آرایه و پیرایه بنگرد، و همین ویژگی است که آن را حریم صداقت می کند.
ویژگی دوّم “خانه” این است که جایگاه دلبستگی است. وقتی مکانی برای تو از سایر مکانها متمایز می شود، و تو به آن دل می بندی، نسبت به آن غیرت می ورزی، و در حفظ و حراست آن می کوشی. بنابراین، از یک سو خانه تو را از گزند آفات و مخاطرات ایمن می دارد، و از سوی دیگر، تو در دفاع و آرایش و پیرایش آن می کوشی.
برآیند این “حفاظت دوگانه” است که فضا یا حریمی را تبدیل به “خانه” می کند. بر این مبنا، انسانی که به این جهان گام می نهد، دست کم چهار خانه دارد:
خانه نخست انسان در این عالم، “آغوش مادر” و توسعاً دوران کودکی است. این نخستین خانه ای است که هر انسانی به آن درمی آید. طفل در آغوش مادر احساس امنیت می کند، و بدان دلبسته می شود.
خانه دوّم، “وطن” یا سرزمینی است که در آن پرورده می شویم. البته در اینجا مفهوم “وطن” معنایی فراختر از خاک دارد. مفهوم “وطن” زبان و فرهنگی را هم که ما در متن آن پرورده می شویم، دربرمی گیرد. ما در بستر فرهنگ مألوف خود و نیز در جهان زبانی مادری مان احساس امنیت می کنیم، چرا که هم گوشه و کنارهای آن زبان را نیک می شناسیم، و هم به نیکی می توانیم از آن برای بیان درونیات خود بهره بجوییم. وقتی که فرد با فرهنگ و زبان بیگانه سروکار دارد، همیشه گویی در مه قدم می زند، بدرستی نمی داند که در پس پیچ فلان تعبیر، لحن، کنایه یا تعبیر دقیقاً چه نهفته است. این ابهام و مه آلودگی فرد را در وضعیت تردید، و سوءتفاهم مداوم نگه می دارد، و احساس امنیت و آرامش، و نیز امکان صداقت و آشکارگی را در او آسیب می زند.
خانه سوّم، “عشق” یا توسعاً “حضور محبوب” است. گاهی انسان در “وطن” و در حلقه همزبانان است، اما در غیاب محبوب خود را با جهان و جهانیان بیگانه می یابد. گوهر عشق “اعتماد” است. یعنی تجربه عاشقانه تجربه نوعی خویشتن سپاری پاکبازانه است، و این تجربه خطرخیر دست نمی دهد مگر آنکه اعتماد عمیقی در میانه پدید آمده باشد. ریشه این اعتماد هرچه باشد، وقتی که دست می دهد، حریمی سرشار از امنیت برای روح عاشق می آفریند. در فضای این امنیت است که روح عاشق گشوده می شود، و چهره ها و جلوه های نهان خود را بر معشوق (و در غالب موارد حتّی بر خود عاشق) آشکار می سازد. از همین روست که ارسطو دوست را “من دوّم” و مولانا یار را “آینه جان” می نامد. فراق محبوب می تواند فرد را در وضعیت تعلیق وجودی قرار دهد، یعنی مهمّترین رشته های تعلق، و پایه های ثبات و قرار وی را به لرزه بیفکند، و حس عمیق اضطراب و ناامنی را در وجود او برانگیزد. به همین اعتبار است که حضور معشوق را می توان “خانه” روح عاشق دانست.
و سرانجام خانه چهارم همان است که مولانا از آن به “نیستان” یا گاه “عدم” تعبیر می کند، یعنی دریای وجودی که بنیان هستی قطره آسای ما در رگ جویبارهای این عالم است. حقیقتی که در زبان فیلسوفان “بنیان وجود” و در قاموس دین از آن به “خداوند” تعبیر می شود. ما در این عالم، و در نحوه هستی غیر اصیل مان در واقع از آن دریا به دور افتاده ایم، و تمام پویه وقفه ناپذیر ما برای آن است که دوباره به آن “اصل” بازگردیم. به تعبیر قرآنی : “انا لله و انا الیه راجعون”.
حقیقت این است که مولانای ۳۴ ساله به تمام این معانی در این عالم “غریب” و “بی خانه” بود. او در دوران کودکی لاجرم بلخ را ترک کرد و به قونیه ترک زبان کوچید. این به معنای از کف دادن “خانه” به معنای وطن بود. این غربت و بی خانگی می باید برای مولانا تجربه دردناکی باشد. فراموش نکنیم که مولانا اگرچه بخش عمده عمر خود را به دور از وطن و در دیار ترک زبانان زیست، اما تا پایان عمر ژرفترین تأملات و مواجید خود و محرمانه ترین احوالاتش را به زبان پارسی بازمی گفت.
از سوی دیگر، مولانا بسی زودتر از کودکان هم سن و سال خود دوران کودکی را پس پشت نهاد. دشواریهای زود هنگام زندگی البته نقش مهّمی در بلوغ زودهنگام او داشت، اما احیاناً مهّمترین عامل، منزلت ویژه ای بود که او در چشم یاران و مریدان بهاءولد داشت. ایشان در سیمای این کودک خوش قریحه جانشین و خلیفه پدر را می دیدند. گویی او باید شتابناک خود را برای پذیرفتن مسؤولیتی مهّم می پروراند، و چندان فرصت و رخصتی برای کودکانگی نداشت- مسؤولیتی که سرانجام در ۲۴ سالگی بر شانه های او نشست. با مرگ “بی بی” در لارنده دوران کودکی مولانا رسماً به پایان رسید، و او برای همیشه از خانه امن آغوش مادر و امنیت دوران کودکی رانده شد. مولانای ۳۴ ساله از نعمت عشقی که او را از بند خودی های او برهاند و به او مجال شکفتگی و از پرده درآمدن بدهد، نیز بی بهره بود. این بعدها بود که نمک عشق شمس بر وجود آن سجاده نشین باوقار افزوده شد، و شکفتگی روح او بسان فوران گدازه های آتشفشان تجلّی نمود، و کوه وجود او را در میان کوی و برزن رقصان کرد. مولانای ۳۴ ساله اما از خانه امن حضور معشوق نیز بی بهره بود. و سرانجام این عالم و مدرّس علوم دینی که در مقام ارشاد و دستگیری از طالبان طریق بود، وقتی به ژرفای احوال باطن خود می نگریست آن را یکسره از حضور تپنده و گرم خداوند خالی می یافت. این نفاق ژرف که روزگاری غزالی را به گریز از یار و دیار واداشت، روح لطیف این جوان را که به شهادت شیخ و استادش “عالم علوم ظاهر و باطن” بود، عمیقاً می آزرد و بی تاب می کرد. فقدان آن حضور و خوره این نفاق هستی او را عاریتی و غیر اصیل می کرد. مولانا زندگی ای را می زیست که از آن او نبود. او از خانه چهارم خود هم به دور بود و در افق چشم انداز آشنا و امیدبخشی نمی یافت. مولانای ۳۴ ساله به تمام معنا “غریب” بود.
اما احساس وجودی عمیق دیگری که در این دوره نخست در روح مولانا نقش بست و هرگز او را تا پایان عمر رها نکرد، احساس عمیق “تنهایی” بود. مولانا تا پایان عمر هرگز نتوانست بر این احساس عمیق تنهایی غلبه کند. بدون تردید ریشه های این تنهایی عمیق را باید در دوران کودکی و نیز بلوغ روحی و شخصیتی زودرس او جست. روح حساس و زبده مولانا بسی پیشتر از سن او به کمال و پختگی رسید، و تا خود را یافت بر مسند شیخوخت تکیه زده بود. بدون شک برای او محرمیت ورزیدن با دیگران که مستلزم همرتبگی و حدّی از اشتراک در جان و جهان است، نباید چندان آسان می بود. بسیاری از رشته های انس و مودّتی هم که در طول زندگی با دیگران بست، دیر یا زود گسسته شد: در دوران کودکی شمار زیادی از دوستان و همبازیها و خویشان خود را در بلخ و سمرقند پس پشت نهاد؛ مادر خود را در نوجوانی، و پدر محبوبش را در آغاز جوانی از کف داد؛ همسرش گوهرخاتون هم در جوانی درگذشت؛ سیدّ برهان، معلم و پیر محبوبش نیز در نیمه راه زندگی او را نهاد و رفت؛ صلاح الدّین زرکوب هم که مولانا امید داشت پس از او همچنان خلیفه او باشد، سالها پیش از وی درگذشت؛ و بالاتر از همه محبوب بی بدیل زندگی اش شمس تبریز نیز به ناگاه رخ درکشید، و برای همیشه او را به اندوه فراق گرفتار کرد. این تجربه ها بدون تردید مولانا را با این حقیقت ژرف آشنا کرد که انسان در این عالم به معنایی بسیار عمیق تنهاست، و درنوردیدن حصارهای این تنهایی اگر ناممکن نباشد، باری بسی دشوار است.
این همه روح لطیف و حساس مولانا را مستعد درک عمیقتری از ساختار این عالم کرد. او بدون تردید با سرشت سوگناک وضعیت بشری در این عالم با تمام وجود آشنا شد. و این آگاهی دردناک بعدها در دستان ورزیده او چنان استحاله یافت که بنیان دانش شاد را در زندگی شخصی و جهان اندیشگی او فراهم آورد. در واقع آگاهی دردناک و ناخرسندی عمیق از زیستن در چنبره دنیا گام نخست برای اوج گیری و پرواز در عالم معنا تلقی می شده است. انسانی که خود را به این دنیا متعلق می داند، و در سایه سار آن احساس امنیت و آرامش می کند، شوق چندانی به فراتر رفتن و تجربه عوالم دیگر ندارد. از منظر قرآن از جمله اوصاف کافران یکی هم این است که به زندگی در این عالم دلخوش اند، و شوق دیدار محبوبی جز آنچه در این سو دارند، روحشان را برنمی انگیزد: “لایرجون لقاءنا و رضوا بالحیوه الدّنیا و اطمأنّوا بها” (یونس/۷). اما از سوی دیگر، انسانی که خود را در این عالم بیگانه می یابد، و تنهایی عمیق روح بشر را در این جهان می آزماید، رفته رفته “می تواند” از این نردبام برآید، و حساسیت دردناک روح خود را تبدیل به گیرنده ای برای جذب واردات قدسی کند. به تعبیر پیامبر بزرگوار اسلام، از جمله اوصاف مؤمنان در این عالم این است که جهان را تنگ و همچون زندان می یابند.
کسی که این غربت و تنهایی عمیق را در این عالم می چشد، درک عمیقتری از ماهیت دنیا می یابد، و شهوداً و وجوداً در می یابد که به تعبیر مولانا این هستی “فخ” یا میان تهی است:
جمله دانسته که این هستی فخ است
فکر و ذکر اختیاری دوزخ است
و این همان نکته ای است که عارف مسلمان در توصیف قرآن از ماهیت این عالم نیز می یابد:” و ما هذه الحیوه الدّنیا الّا الهو و لعب” (عنکبوت/۶۳). گویی جهد جانکاهی که آدمیان در مسابقه پایان ناپذیر زندگی دنیایی می ورزند مانند گشودن گره های کوری است که نهایتاً بر کیسه ای تهی زده شده است:
در گشاد عقده ها گشتی تو پیر
عقده چند دگر بگشاده گیر
عقده را بگشاده گیز ای منتهی
عقده سخت است بر کیسه تهی (مثنوی، ۵ /۵۶~)
روحی که بی پناهی وحشت افزا در بیابانهای ناامن و تاریک این عالم را می آزماید، با تمام وجود سوسوی ستاره هدایتی را تمنّا می کند:
از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود
زنهار ازین بیابان وین راه بی نهایت
در این شب سیاهم گم گشته راه مقصود
از گوشه ای برون آی ای کوکب هدایت
در دل گردابهای هائل این وحشت ناشی از بی پناهی و گم گشتگی است که فرد مشتاق و مستعد دیدار می شود:
ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی
دل بی تو به جان آند وقت است که باز آیی
ای درد توام درمان در بستر ناکامی
وی یاد توام مونس در گوشه تنهایی
قرآن هم در واقع به نوعی به ما می آموزد که “موقعیتهای مرزی” یعنی آنجا که هستی انسان به لبه عدم می رسد، انسان در موقعیت رؤیت قرار می گیرد: “فاذا رکبوا فی الفلک دعوالله مخلصین له الدّین…” وقتی که کشتی نشینان خود را در چنگال موجهای کوه آسا در آستانه هلاکت یافتند، خداوند را خواندند، اما نه از سر روی و ریا، بلکه صادقانه و خالصانه. گویی رفتن به موقعیتهای مرزی انسان را در افقی قرار می دهد که نادیده ها را بر او آشکار می کند.
باری، تجربه سویه های سوگناک هستی آدمی در این عالم، روح حساس را مشتاق و عطشناک چیزی در ورای عالم ظاهر می کند، و دل او را از تعلقات و فریبندگی های دنیا سرد می نماید. و این تجربه ای بود که بی تردید مولانا از سر گذرانید، و از این طریق، درک تراژدی را بنیان دانش شاد عارفانه خود کرد.
مولانا خود تمام این تب و تابها را در همان ابتدای مثنوی، در ضمن ابیات مشهور به “نی نامه” بیان می کند. “نی نامه” البته از یک حیث حدیث انسان بی پناهی است که خود را از هستی اصیل به دور می بیند، از یک حیث هم سرگذشت روحانی سالک عارفی است که شوق دیدار و وصال خداوند روح او را بی تاب کرده است. اما بدون تردید در آن ابیات می توان پژواکی از سرّ درون خود مولانا و ماجراهایی که از روزگار بلخ تا قونیه بر او گذشته بود را نیز بازیافت. “نی” در ابیات نی نامه، به تصریح خود مولانا، تمثیلی از شخص او هم هست. مولانا در ضمن این ابیات پرشور و دردانگیز ماجرای مهاجرت خود و دور افتادنش از “اصل”، یعنی خطه خراسان، را باز می گوید. از درد غربت در دیار غریب حکایت می کند، و از تنهاییهای خود و نبودن لبی دمساز می نالد:
بشنو این نی چون شکایت می کند
از جداییها حکایت می کند
کز نیستان تا مرا ببریده اند
در نفیرم مرد و زن نالیده اند
سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگویم شرح درد اشتیاق
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش
من به هر جمعیتی نالان شدم
جفت بدحالان و خوش حالان شدم
هر کسی از ظنّ خود شد یار من
از درون من نجست اسرار من
با لب دمساز خود گر جفتمی
همچو نی من گفتنی ها گفتمی
هر که او از هم زبانی شد جدا
بی زبان شد گرچه دارد صد نوا
چونکه گل رفت و گلستان درگذشت
نشنوی زان پس ز بلبل سرگذشت… (مثنوی ۱/ ۱~)
باری تمام قرائن حکایت می کند که مولانا پس از مرگ سیّد و در آستانه میانسالی روحی ناآرام و مضطرب داشت، و خار خار نارضایتی عمیقی وجود او را سخت می خلید. هیچ تردیدی نیست که مولانا هرچه به چهل سالگی نزدیکتر می شد شدّت قلق و اضطرابش نیز بالاتر می گرفت. گویی در این ایّام او نیز همچون ابوحامد محمّد غزالی، پیش از گریز تاریخی اش از بغداد، از بحرانی عمیق، نوعی بیماری روحی پنهان اما ویرانگر رنج می برد. در این ایاّم او را می دیدند که گاه در دل تاریکی شب دردمندانه به خداوند می نالید و از او می خواست که ولیّ ای از مستوران قباب غیرت الهی را به او بنمایاند.
مولانا خود احوال خویشتن را در این روزهای پر تب و تاب و پریشان برای ما بازگفته است. او در همان آغاز مثنوی به صراحت به ما می گوید که داستان “پادشاه و کنیزک” در واقع نقد حال خود اوست.
خوشتر آن باشد که سرّ دلبران
گفته آید در حدیث دیگران (مثنوی ۱/ ۱۳۶)
بشنوید ای دوستان این داستان
خود حقیقت نقد حال ماست آن (مثنوی ۱ /۳۵)
ما در ضمن این داستان بروشنی می توانیم شمّه ای از ماهیت رابطه میان شمس و مولانا را دریابیم. اما علاوه بر آن، مولانا در ضمن این داستان از حال خود پیش از دیدار شمس تبریز نیز پرده برمی دارد. در داستان “پادشاه و کنیزک” پادشاه نمادی از خود مولاناست، مولانایی که از تمام نعمتهای یک زندگی کامیاب بهره مند بود، و بر قلوب یاران و مریدانش سلطنت می کرد. مولانا پس از سالها ارشادپذیری و کسب علم از محضر بزرگان سرانجام صاحب “دل” شده بود، اما دل خود را بیمار و گرفتار می دید. کنیزک نمادی از دل بیمار مولاناست. کنیزک همچون دل مولانا از دردی پنهان رنجور بود و در آتش آن بیماری رفته رفته می گداخت و آب می شد. مولانا در بیان حال زار کنیزک از احوال دل پریشان خود در آن روزگار حکایت می کند:
آن کنیزک از مرض چون موی شد
چشم شه از اشک خون چون جوی شد
طبیبان ظاهربین از سرّ درون مولانا بی خبر بودند، و لذا از درمان درد او درماندند. مولانا به چشم خود می دید که گوهری عزیزی در وجود او فوت می شود. او اگرچه اسب راهواری در زیر پا داشت و خوش می تاخت اما پشت به خورشید داشت، و همچون آن “فلسفی” که بعدها حال او را در مثنوی توصیف کرد، هرچه بیشتر می دوید از مراد دل جداتر می افتاد:
فلسفی خود را از اندیشه بکشت
گو بدو کاوراست سوی گنج پشت
گو بدو چندان که افزون می دود
از مراد دل جداتر می شود (مثنوی، ۶/ ۲۳۵۶~)
او عمیقاً احساس می کرد که در انبار گندم وجودش موش لانه کرده است، و تمام آنچه در روح خود می انبارد، از روزنی پنهان به هرز می رود. وقتی که مولانا به نهایت عجز و درد خود رسید، و ناتوانی طبیبان مدعی را دید، همچون همه مضطرین به خداوند رو کرد، و درمان درد خود را از وی طلبید. مولانا پژواکی از این حال نومیدی و عجز و نیز استغاثه اش به درگاه خداوند را در احوال پادشاه بازمی گوید، وقتی که شاه نیز درمی یابد که حکیمان از علاج کنیزک محبوب وی درمانده اند:
شه چو عجز آن حکیمان را بدید
پا برهنه جانب مسجد دوید
رفت در مسجد سوی محراب شد
سجده گاه از اشک شه پُر آب شد
چون به خویش آمد زغرقاب فنا
خوش زبان بگشاد در مدح و دعا
کای کمینه بخششت ملک جهان
من چه گویم چون تو می دانی نهان
ای همیشه حاجت ما را پناه
بار دیگر ما غلط کردیم راه (۱/ ۵۵~)
در اینجاست که مولانا برای ما فاش می کند که در آن لحظات تلخ و ناگواری که امید از ماسوی الله گسسته بود، و یکسره رو به خداوند نهاده بود، ناگاه از آن سوی عالم آینه ها بشارتی در می رسد. مولانا به صراحت به ما می گوید که در اوج آن نومیدی خوابی می بیند، و در آن خواب پیرمردی بر او ظاهر می شود، و به او بشارت می دهد که خداوند لابه اش را شنیده است و طبیبی از سوی خود برای درمان روح دردمندش خواهد فرستاد:
چون برآورد از میان جان خروش
اندر آمد بحر بخشایش به جوش
در میان گریه خوابش درربود
دید در خواب او که پیری رو نمود
گفت ای شه مژده حاجاتت رواست
گر غریبی آیدت فردا زماست
چونکه آید او حکیمی حاذقست
صادقش دان کو امین و صادقست
در علاجش سحر مطلق را ببین
در مزاجش قدرت حق را ببین… (مثنوی، ۱ /۶۳~)
از آن پس تمام وجود مولانا دو چشم نگران است که مدام این سو و آن سو را می پایید تا آن “غریب” را دریابد، و از غربت به در آید. سرانجام در سال ۶۴۲ وقتی که مولانای ۳۸ ساله سوار بر مرکب و در حلقه شاگردان و مریدان خود از مدرسه بازمی گشت، در میانه کوی یکباره “غریبی” پیش آمد، و افسار مرکب او را گرفت. مولانا به یک نظر آن غریب آشنا را بازشناخت: طبیب الهی در رسیده بود. شمس مولانا طلوع کرد، و فصل تازه ای در زندگی او گشوده شد. نسیم بوی خوش وطن داشت.
آرش نراقی
۴ جون ۲۰۰۸
کالیفرنیا، سن برناردینو
* این مقاله صورت تنقیح شده بخشی از سلسله سخنرانی هایی است که در پاییز سال ۲۰۰۴ در دانشگاه UCLA درباره زندگی و اندیشه های مولانا جلال الدین محمد بلخی ایراد شده است.